نماز‌های مستحبی پرفضیلت شب‌های ماه مبارک رمضان یادی از دکتر حمید عقیلی، پنجمین شهید مدافع سلامت مشهد | جانباز وطن، شهید سلامت رمضان، ماه استجابت دعا آمرزش گناهان و زیاد شدن روزی در راه مهمانی خدا | چگونه به پیشواز ماه رمضان برویم؟ اختتامیه دومین رویداد ملی «سقاخونه» در شیراز | ارائه ۴۰۰ ایده ملی برای توسعه زیارت اوقات شرعی و ساعت اللیل ماه مبارک رمضان ۱۴۰۳ به افق شهر مشهد حضور فعالان قرآنی از ۹ کشور جهان اسلام در هجدهمین نمایشگاه قرآن و عترت مشهد برپایی هجدهمین نمایشگاه قرآن و عترت مشهد با ۲۰ بخش تخصصی و ۱۵۰ غرفه ویژه‌برنامه‌های حرم امام‌رضا(ع) در ماه رمضان و نوروز ۱۴۰۴ | از محافل قرآنی تا پذیرایی از ۴ میلیون و ۲۰۰ هزار زائر + فیلم نکاتی برای رفع تشنگی در ایام روزه‌داری هلال ماه رمضان امشب (جمعه ۱۰ اسفند ۱۴۰۳) با ابزار هم قابل رؤیت نیست استقرار ۱۶ گروه استهلال ماه رمضان ۱۴۰۳ در خراسان‌ رضوی درباره طرح ملی «زندگی با آیه‌ها»| پویش ملی تبیین و حفظ ۵۰ فراز زندگی‌ساز قرآن کریم همایش «فریاد ایران ۳؛ نکوداشت شهید نواب صفوی» در مشهد برگزار شد همکاری با سمن‌ها به منظور حمایت بیشتر از ایثارگران انتقاد حجت‌الاسلام قرائتی از منبر طلبه‌ها | مردم را خسته نکنید جدیت عربستان در تزریق واکسن مننژیت زائران سه اثر از انتشارات «به‌نشر» به عنوان برترین‌های جشنواره ملی کتاب رشد معرفی شد اعزام ۷۰ هزار زائر حج تمتع به سرزمین وحی در سال ۱۴۰۴
سرخط خبرها

یادی از دکتر حمید عقیلی، پنجمین شهید مدافع سلامت مشهد | جانباز وطن، شهید سلامت

  • کد خبر: ۳۱۹۳۳۳
  • ۱۱ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۸:۴۷
یادی از دکتر حمید عقیلی، پنجمین شهید مدافع سلامت مشهد | جانباز وطن، شهید سلامت
یادی از دکتر حمید عقیلی، پنجمین شهید مدافع سلامت مشهد، در پنجمین سال ورود ویروس کرونا به کشور.

به گزارش شهرآرانیوز؛ 

شانه‌هایی استوار

سال‌۱۳۶۴، همین‌طور که فائزه داشت حمید را از آینه سفره عقد پنهانکی پشت تور سپید رخت عروسی تماشا می‌کرد، توی سرش فکر کرد: «چه خوب شد آن روز خانم نوردلان، معلم پرورشی، شماره خانه‌مان را گرفت. چه خوب شد آقای تقوی، فرماندار مشهد، خانواده ما را به حمید معرفی کرد، چه خوب شد مادر، آن روز زنگ زد از مهمانی به خانه برگردیم، چون مهمان ویژه داریم. چه خوب شد حالا او اینجاست. کنار من. شانه‌به‌شانه‌ام. در ابتدای مسیری که خوب می‌دانم روشن است.

استخاره گرفتم. خودم توی خلوت تنهایی‌ام. همان شبی که برایم نشان آوردند با یک جلد قرآن و آن یک قواره چادر رنگی زیبا. وقتی از خانه رفتند، وقتی هنوز عطر پیراهن دامادی‌اش در هوای خانه جامانده بود، با همان قرآن نونوار، توی تاریکی‌های پیش از خواب قرآن باز کردم. آیه آیه نور بود. بابا می‌گوید فکر و اندیشه حمید خیلی جلوتر از زمانه اوست. 

خیال دارد برود سراغ پزشکی. تا امروز، خیلی بیشتر از سن شناسنامه‌اش دنیا را دیده و فراز و نشیب‌هایش را تجربه کرده. من به استواری این شانه‌ها ایمان دارم. او همان مردی است که آدم می‌تواند با خیال راحت تمام عمر سرش را روی شانه‌های باایمانش بگذارد و از هیچ چیز این دنیا نترسد؛ و بعد، پس از سکوت سنگین جمعیت، زیر بارش دانه‌های سفید قند بالای سرشان، با استعانت از پروردگار با همان لحن آرام و نجیبانه به درخواست عقد همیشگی با حمید عقیلی پاسخ مثبت داد.

یک خاکریز دل‌تنگی

این بار، نه آن پرده توری سپید رخت عروسی، که یک لایه اشک پیش چشمان فائزه آویزان شده بود. بچه را گذاشته بود روی پا و همین‌طور که آرام آرام تکانش می‌داد، نامه حمید را برای چندمین بار از سر نو نگاه می‌کرد. انگار خود او را نگاه می‌کند. دست می‌کشید روی دستخط او و دل‌تنگی برای دست‌های امن و حضور مهربانش، آه می‌شد و در هوا می‌پیچید.

یکی‌درمیان از نماز اول وقت نوشته بود. از روزی که رفته، فائزه مثل مکبر‌های وظیفه‌شناس، مثل خادمان مساجد، لحظه نماز که می‌رسد همه چیز را رها می‌کند می‌نشیند پای سجاده. عادت همیشه‌اش شده. حمید، سبک زندگی‌شان را عوض کرده. همه چیز بر مدار صدای موذن‌زاده می‌چرخد. دو خط پایین‌تر، از تقید به روزی حلال نوشته. فائزه، اما حلال‌تر از دیدار دوباره او، روزی دیگری از خدا نمی‌خواهد. خط‌های نامه را می‌بوسد و با صدای اذان بلند می‌شود. بچه را توی گهواره می‌گذارد و وضوی صبر می‌گیرد.

مطب دکتر عقیلی

روزی که بالاخره نام حمید عقیلی با پیشوند «دکتر» روی سردر اولین مطب شخصی او بالا رفت، جنگ دیگر تمام شده بود. او برگشته بود. با ریز و درشت، ترکش‌هایی به یادگار از ایام مبارزه و استقامت. درس پزشکی‌اش را پا‌به‌پای صدای خمپاره‌ها تمام کرده بود و حالا به وعده‌اش عمل می‌کرد. دکتر عقیلی مطبش را پس از ماه‌ها خدمت در بیمارستان امام حسین (ع) و درمانگاه ولی‌عصر (عج) و دیگر مراکز حاشیه شهر، در بولوار حسابی مشهد دایر کرد. جایی که آن روز‌ها کمتر از ۱۰ مطب در آن به چشم می‌خورد و روی حس وظیفه‌شناسی و تعهد، خود را هر روز با اتوبوس از خیابان خواجه‌ربیع به قاسم‌آباد می‌رساند.

دهه ۷۰ بود و پزشکی به تجربه و حسن خلق و مهارت دکتر عقیلی، جواهری بود در منطقه که پیش از آنکه به کم و زیاد مراجعان فکر کند، در بند تعهد و اخلاق بود. زیر بار نسخه‌های مصلحتی نمی‌رفت. دارو را فقط توی دفترچه شخص بیمار می‌نوشت و با کسی تعارفی نداشت. اصول سفت و سخت دکتر عقیلی، بازار دیگر پزشکان را گرم‌تر کرده بود. او راه خودش را می‌رفت. قسم پزشکی خورده بود و می‌دانست غرض از سال‌ها تحصیل و مشقت، آن چند تومان پول ویزیت بیشتر نبوده است. 

گلایه‌ای نبود. روزی دست خدا بود و همیشه راهی برای گذران روز‌ها پیش پایش قرار می‌گرفت. راهی که باید از مسیر اخلاق و پاکدستی می‌گذشت تا تن به خدمت می‌داد. جوری که پیشنهاد فرمانداری درگز و شیروان، مسئولیت یک روزنامه، کاندیدا شدن در شورای شهر و مجلس شورای اسلامی هم پای دلش را سست نکرد. پزشکی او را جور دیگری آرام می‌کرد. آن لذتی که در معالجه بیماران وجود داشت، آن نان حلالی که می‌شد از بهبود حال مراجعان بیاورد سر سفره خانواده را با هیچ منصبی در دنیا عوض نمی‌کرد. شغلی که دست آخر سرنوشت او را عوض کرد.

سنگر سلامت و شجاعت

دکتر عقیلی همین‌طور که داشت لایه دوم ماسک را روی صورتش می‌کشید قبل رفتن برای آخرین بار تمام نکته‌ها را تکرار کرد: «بدون ماسک از خانه خارج نشوید، الکل فراموش نشود، تجمع خانوادگی غیرضروری ممنوع، دست‌ها را مکرر بشویید، توکل کنید و باز هم نماز اول وقت...». دکتر عقیلی در اوج بازار گرمی کرونا، بازنشسته بود. می‌توانست بنشیند توی خانه و از پای تلویزیون به زیرنویس آمار قربانیان کرونا نگاه کند.

می‌توانست از همان راه دور، برای بهبود شرایط دعا کند و بگوید من عمرم را پای این کار گذاشتم و حالا با این جسم مجروح از سال‌های جنگ، روا نیست بروم خط مقدم مبارزه با ویروس، اما هیچ‌کدام از اینها از سرش نگذشت. او اعتقاد داشت، جنگ فقط زیر آتش خمپاره نیست. دشمن گاهی زیر میکروسکوپ هم به زحمت دیده می‌شود. او نان و نمک این ممکلت را خورده بود. درسش را خوانده بود. بعضی‌ها سنگر را خالی کرده بودند و او نمی‌توانست دست روی دست بگذارد. 

خودش قبول کرد برود اورژانس بیمارستان بنت‌الهدی. سه روزی در هفته هم می‌رفت یک درمانگاه در چناران. هر روز شیفت‌های اضافه را می‌ماند درمانگاه و به‌ندرت به خانه برمی‌گشت. درست مثل ایام جنگ. ترکش‌های میدان مبارزه جدید، خورده بود به گردنش. دیسک گردن امانش را بریده بود، اما آخ نمی‌گفت. همه چیز از ۱۲ فروردین شروع شد. از اولین خمپاره که سقف خانه خانواده خوشبخت عقیلی را فروریخت.

آخرین وداع

همه‌چیز مثل صحنه‌ای از یک فیلم سینمایی درام بود. پدر نشسته بود گوشه‌ای از اتاق و باقی خانواده‌اش با چشم‌های مضطرب گوشه‌ای دیگر زل زده بودند به چهره زرد و خسته و ناتوانش. در این یازده‌روز، نه دارو‌های شیمیایی و نه پرستاری‌های عاشقانه فائزه، هیچ کدام افاقه نکرده بود. نفس به زحمت بالا می‌آمد و بی‌اشت‌هایی و ضعف، غالب بود. صدا از کسی بلند نمی‌شد. دکتر عقیلی با صدایی که به زحمت از گلو بالا می‌آمد، لابه‌لای سرفه‌های منقطع و مکرر، داشت از تک تک اعضای خانواده‌اش حلالیت می‌طلبید.

اشک‌ها بی‌صدا می‌چکید و همه دلشان می‌خواست دست‌ها را روی گوش‌ها بگذارند تا نشوند. چشم‌ها را ببندند تا نبینند. پدر داشت وصیت می‌کرد و این حرف‌ها برای او خیلی زود بود. او جوان‌تر از آنی بود که بخواهد وداع کند. آمبولانس که آمد بغض‌ها در گلو شکست. گفته بود دیگر برنمی‌گردد. این را کسی جز فائزه باور نکرد. او همان اندازه با اطمینان حرف می‌زد که سال‌های جنگ را وعده بازگشت داده بود. 

چهل روز بعد در حالی دستگاه‌ها از دکتر عقیلی برای همیشه جدا شده که زیرنویس تلویزیون توی آن کادر قرمز دلهره‌آور نوشته بود: بر اساس آخرین آمار صد‌ها هزار نفر در ایران به بیماری کرونا مبتلا شده‌اند. این بیماری جان هزاران نفر را در کشور گرفته است. دکتر عقیلی یکی از آن قربانیان بود.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->